اندوه
او با کهنه لباس هايش که بوی دود گرفته بود از انتهای جاده می آمد. در ميان راه خسته شد. گوشه ای از جاده نشست. نشست و به اندوهش نگريست. اندوهش، اندک قدمی با او فاصله داشت. چندان که او می توانست صدای نفس های غريبش را بشنود و اندوهش را که چنان سخت نجوا می کرد به خاطر بسپارد. اندوهش، پيراهن بلند خاکستری به تن کرده بود و راه می رفت. در درازای تاريک جاده، راه می رفت. و فرياد می زد، اندوه درونش را. او خيره شد به اندوهش که چه غريبانه از او دور می شد و صدای فريادش را نجوا می شنيد. او به اندوهش نگريست و با خود گفت: اين يکی هم رفت.
۶ فروردين۸۳ - ۱۲ شب.
۳ بار خوندمش. بار سوم فهميدم که چی شد. يعنی اولش نفهميده بودم که چی شد. اصلا چی گفتم خودم هم نفهميدم چی شد D: loooooool موفق باشي.
متن قبلي رو هم خوندم. مخصوصا از نيايش آخرش خيلي خوشم اومد.
سلام خوبی عزيزم چه خبر ها سال جديدت هم مبارک بابا چقدر غمگين بود!!واسه چی اخه؟؟؟!!!
ببين به من ميل بزن
قشنگ بود....شايد اين نيز بگذرد....من که تصميم گرفتم سال جديد تلخ ننويسم....تو فکر می کنی می تونم؟......دوست عزيز تر از جان با نقد بوتيک در سال نو آمدم
چی بود داستان کوتاه بود......... جالب بود...موفق باشی
سلام آره ميلت رو خوندم واست پی ام گذاشتم فعلآ